عطر قهوه و نگاه تو

P1

یه روز سرد و بارونی بود ا/ت مثل همیشه داخل کافه بود و با عشق به کسی که چندین بار ردش کرده بود نگاه می‌کرد ، موهای مشکی اون مثل شب بودن ولی برای ا/ت مثل روشنایی در دل تاریکش ، چشماش مثل تیله های سیاه که ا/ت خودش رو توی اونها میدید
جونگ کوک…

جونگ کوک اون طرف کافه نشسته بود مثل همیشه نگاه های سنگین ا/ت رو احساس می‌کرد ولی باز خیلی سرد بود ، قهوه ی تلخ رو از روی میز برداشت و جرعه ای از اون رو خورد و بعد بلند شد و رفت

بعد چند دقیقه ا/ت رفت ، به خونه ای که نمیشد اسمش رو خونه گذاشت ولی برای ا/ت خونه بود .
یه آپارتمان متروکه که تمام طبقاتش دیوار های پوسیده حشرات ریز و درشت و…
ا/ت وارد ساختمان شد وارد طبقه ی یکی مونده به آخر تنها طبقه ای که می‌شد حداقل اسمش رو خونه گذاشت ولی چراغی نداشت ، ا/ت از تاریکی وحشت داشت و هوا هم داشت تاریک می‌شد ، ا/ت سریع لباس عوض کرد روی تخت خوابید ( الان حتما میپرسین این چطوری تخت داره وسط ناکجاآباد این چطوری تخت داره از گوشه کنار خیابون پیدا کرده انگورا )
که وقتی تاریک شد دوباره مثل همیشه صدا اومد از طبقه ی بالا ، مافیا هایی توی اون طبقه هر شب آدم میکشتن ولی اونها هم نمیدونستن که یه فرشته ی مو طلایی همیشه صداشون رو میشنوه و وحشت میکنه

ادامه پارت بعد…
دیدگاه ها (۳)

عطر قهوه و نگاه تو

عطر قهوه و نگاه تو

رمان کوک :عطر قهوه و نگاه تو

سسسسسسلااااامم

قلب یخیپارت ۱۵از زبان ا/ت:باهم حرف زدیم و فهمیدم پیام ها درو...

"سرنوشت "p,21...جیهوپ : خب میبینم که با پسر اولم آشنا شدین( ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط